شباهت من با انیشتین
فرق امروز با15 سال پیش
آخه مجبوری گاو بازی کنی؟؟؟؟
حالش گرفته شد
پــرچم وارونــه امريــکا در دست سربــاز ايــن کشور
که روي آن نوشتــه شده است :
هيچ پــرچمي انقدر بــزرگ نيست که بتوانــد شرم و خجالت کشتــار
مردم بي گنــاه در سراسر جهان را درخـود جاي دهـد.
برای شادی روح شهدای نیروی هوایی ، این مطلب رو تا جایی که میتونید کپی کنید به انتشار بگذارید.
1- روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان
را ببینم . بهلول گفت : اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی
دید.
2- آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دکان خوراك پزي
افتاد از بوي خوراکیهاي متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در
توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .
آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون
خواست برود آشپز جلوي او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و
اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز
گفت :این مرد از خوراکی هاي تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها
نخورده ولی از بو و بخار آنها استفاده نموده است . بهلول به او گفت :
درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان
آشپز می دادو به زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت:صداي
پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول
گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و بوي غذایش را بفروشد ، باید
در عوض هم صداي پول را دریافت نماید.
3- خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از
بهلول سوال نمود: اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد: پنجاه دینار
خلیفه غضبناك شد و گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش
دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد!!
این هم برای شیش تایی های عزیز
جوانی به قصد تکدی و شاید کلاهبرداری یکی از پاهایش را در ساق شلوار پنهان کرده و با عصای زیر بغل می
خواهد از خیابان عبور کند که از ترس جان رازش برملا می شود